داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
مسافر آن روزم مرد جوانی بود؛ یک روزنامهنگار که سالها بود دربارهٔ مهاجرت تحقیق میکرد. به صربستان سفر کرده بود و کمپهای پناهجویان را از نزدیک دیده بود. برای روزنامههای مهم داخلی و یکی دو روزنامهٔ خارجی دربارهٔ وضعیت پناهجویان مینوشت. حالا آمده بود آنجا تا ویزا بگیرد و برود آلمان برای دیدار از کمپ پناهندگان ایرانی در آلمان و ساختن یک مستند. وقتی به او گفتم کارم چیست و تقریباً من هم مشابه کار او را در این دو سال انجام دادهام، گفتوگو برایش جذاب شد. از تجربیاتم در مواجهه با مسافران در این دو سال گفتم. اجازه خواست صدایم را ضبط کند. خیلی خلاصه برایش داستان چند نفر از مسافران بهشت را گفتم. آنهایی که بیش از بقیه در ذهنم مانده بودند و نمیتوانستم فراموششان کنم. برایش جالب بود، اما به من گفت تجربیاتم از مواجهه با انسانهایی که قصد مهاجرت دارند، تلخ نبوده است. البته که میانشان موارد ناراحتکنندهای بوده، اما معمولاً کسانی که از طریق دفاتر مهاجرتی اقدام میکنند تصمیم دارند قانونی کشور را ترک کنند. او فقط تمرکزش روی پناهجویان بود. بنابراین داستانهای او خیلی تلخ بود و تکاندهنده. گفتم برایم تعریف کند. جواب داد که دردناک است و طولانی. اما دو سه مورد را برایم تعریف کرد:
«واژهٔ پناهجو فارغ از جغرافیا مترادف واژههای تبعیض، نقض حقوق بشر، اجبار، ترک خانه و کاشانه، امید به آیندهای بهتر، سوارشدن بر قایقهای مرگ و سکونت در کمپهای مرزی با کمترین امکانات و در نهایت تلاش برای زندهماندن است. فکرش را بکن. در این چند روز اخیر بسیاری از مردم افغانستان از ترس طالبان به ایران پناه آوردهاند و پشت مرزها سرگرداناند. ایرانی که برای خیلی از ما جهنم است، برای آنها بهشت محسوب میشود. شاید بهترین توصیفی که میشود در مورد یک پناهجو بهکار برد، تلاشش برای زندهماندن است. در این سالها آدمهای زیادی را دیدم که برای رفتن از ایران خودشان را به هر آب و آتشی زدهاند. برای بعضیهایشان بهای این رفتن خیلی گران بوده است. به بهای ازدستدادن عزیزانشان یا جان خودشان در جنگلها یا آبها! چند سال پیش سفری داشتم به صربستان، برای دیدار از کمپهای پناهجویان. چیزهایی شنیده بودم در مورد وضع اسفبار پناهجویان در کمپهای صربستان. اما شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟
پناهجوها در کشوری قبل از مرزهای اتحادیهٔ اروپا گیر افتادهاند. نه امکاناتی دارند، نه میتوانند درخواست پناهندگی کنند و نه راهی پیش پایشان هست. هر چه هست، فقط مرز است و پلیسهایی که روزبهروز بر تعدادشان افزوده میشود. آنها برای رسیدن به آنجا بسیار خطر کردهاند، اما قرار نیست روی آرامش ببینند. با تمام سختیها باید رو به جلو حرکت کنند. بازگشت برای آنها بیمعناست؛ ترجیح میدهند بمیرند تا اینکه برگردند.
با خیلی از آنها حرف زدهام. شاید باورت نشود که بعضی از آنها هیچچیز از اروپا و تفاوتهای بین ایران و آنجا نمیدانستند. فقط میخواستند بروند و بهقول خودشان به آن بهشت موعود برسند. اکثر آنها رؤیای رسیدن به انگلستان و آلمان را داشتند. کشورهایی که از نظر آنها بهشت بود. زنی بیوه و میانسال دو دختر ۱۴ و ۱۶ ساله خود را برای بردن به انگلیس بههمراه خود از ایران آورده بود و با عبور غیرقانونی از چند مرز و کشور خود را به آنجا رسانده بود. پاهایشان از فرط پیادهروی در جنگل تاول زده بود.
این زن با سواد سیکل، با دستفروشی و کارگری در خانهها پولی را برای هزینهٔ سفر کنار گذاشته بود. دخترهایش افسرده شده بودند. وقتی داشتم با آنها حرف میزدم، دختر کوچکتر گریه کرد. میگفت احساس ترس دارد. گفت دلش نمیخواسته از ایران بیایند، ولی مادرش اصرار کرده. از زن پرسیدم چرا بچهها را بهزور آوردی؟ جواب داد اینها الان نمیفهمند. بهترین کار را دارم برایشان انجام میدهم. فکر میکنند اینجا بد است، اما هیچ کجا بدتر از ایران نیست، مطمئنام در انگلیس موفق میشوند. دولت انگلیس از بچهها حمایت میکند، آنجا مانند ایران کسی بیصاحب و فقیر نیست، بچههای من در ایران به هیچکجا نخواهند رسید. چنان با اطمینان حرف میزد که انگار همان لحظه با نخستوزیر بریتانیا حرف زده بود و شک نداشت دخترانش در آنجا خوشبخت و عاقبتبهخیر میشوند.
یکی از شبها پسر جوانی را در یکی از پارکها نزدیک کمپ دیدم که روی نیمکتی خوابیده بود. او ساکن کمپ بود و از مرخصی ۷۲ ساعتهٔ کمپ استفاده کرده بود تا برای دومین بار بهشکل غیرقانونی از صربستان وارد کرواسی – که عضو اتحادیهٔ اروپاست – بشود. جالب است بدانی پناهجویان در صربستان به این کار «گِیم» یا بازی میگویند. آنها این را شبیه یک بازی میبینند. بازی مرگ و زندگی.
این پسر تا به آن روز شش بار تلاش کرده بود تا وارد اتحادیهٔ اروپا شود، اما هر شش بار مأموران مرزی او را به داخل صربستان برگردانده بودند. حالا او و شش – هفت نفر دیگر حدود دو هزار یورو جمع کرده بودند تا یک قاچاقچی آنها را با کامیون به ایتالیا برساند. برایم گفت که از فرط فقر از ایران فرار کرده است. میگفت: «سالها در ایران کارگری کردم. اما همیشه به نان شب محتاج بودم. من امشب دوباره گِیم دارم. برایم دعا کنید. قرار است این مرتبه با کامیون بروم. ایران جهنم بود. درست است که خیلی سختی کشیدم و همچنان روزهای سختی پیش رو دارم، ولی کارتنخوابی در اینجا را به زندگی در ایران ترجیح میدهم. از آن مملکت متنفرم.»
مردی را دیدم که میگفت استاد فیزیک دانشگاه تهران بوده، چند ماه پیش شبانه از ایران فرار کرده بود. میگفت بهدلیل درگیری با مأموران نیروی انتظامی، راهی دادگاه شده، اما توانسته از دست مأموران فرار کند و با هزار بدبختی شبانه از کشور خارج شود. با همسرش در یک مرکز خرید بوده که مأموران به حجاب زنش گیر میدهند. او با آنها گلاویز میشود و… زمانی که به قید وثیقه بیرون بوده توانسته فرار کند. با وجودی که ۵۰۰ میلیون وثیقهاش با این کار دود شده و به هوا رفته است. او ابتدا چند ماهی ساکن ترکیه بود، اما در نهایت به صربستان آمد. پایش عفونت کرده بود و مسئولان کمپ او را به بیمارستان نفرستاده بودند. در ایران زندگی خوبی داشت، اما نمیتوانست برگردد. میگفت برگردم باید بروم زندان. توی زندان دوام نمیآورم… وسط حرفهایش به گریه افتاد.
پسری همجنسگرا میگفت که دو ماه است کسی نمیتواند کمپ را ترک کند: «باید به همین غذای وحشتناکی که به ما میدهند، قناعت کنیم. معدهام درد میکند و دیروز خون استفراغ کردم. نمیتوانم برای خرید مواد غذایی یا دارو بیرون بروم. این مهاجرت دارد به قیمت جانم تمام میشود. از ایران فرار کردم که جانم را نجات دهم. اما اینجا به نوعی دیگر دارم میمیرم.»
رفتار ساکنان محلی با پناهجوها خوب نبود. برای همین اکثراً ترجیح میدادند در کمپ بمانند. بیشتر ساکنان محلی روستاییانیاند که اطلاعاتشان را از رسانهها بهدست میآورند و این رسانهها عموماً ضد پناهجوها مینویسند.
یکی از روستاییان به من گفت که اگر این مهاجران اینجا را ترک کنند، زندگی دوباره خوب میشود. آنها مانند زالو دارند خون ما را میمکند. مردم محلی به مهاجرانی که وارد دکانهای غذافروشی میشدند، دشنام میدادند.
قاچاقچیان انسان چیزی بهنام رحم در وجودشان نیست. جان پناهجویان از ابتدای مسیر تا زمانی که پا به خاک ترکیه میگذارند و حتی تا مدتها بعد از آن، در دستان قاچاقچیان است. مسیرهای صعبالعبور وحشتناکی که توانایی پناهجویان زن و کودک و افراد کمتوان را برای عبور از درههای متعدد به تحلیل میبرد. اما آنها هرگز برنامهٔ خود را برای یک نفر یا حتی تعدادی از مهاجران بههم نمیزنند، چرا که این کار ممکن است به قیمت جانشان تمام شود. آنها هیچ ابایی از اینکه پناهجویان را در میان کوهستانهای پوشیدهازبرف رها کنند، ندارند. هرگز یادم نمیرود که در میان پناهجویان پسربچهای را دیدم که از پدر و مادر جدا افتاده، آواره و سرگردان، ترسان و با چشمانی پراشک به انتظار پدر و مادرش نشسته بود. هرگز نفهمیدم سرانجام پدر و مادرش موفق شدند از مرز بگذرند و به پسرشان بپیوندند یا نه. پس از بازگشت تا مدتها حالم بد بود. آنچه بیشتر عذابم میداد این بود که اکثر این پناهجوها در ایران مشکل امنیتی یا جانی نداشتند و تنها بهامید ساختن زندگی بهتر اینهمه مصیبت را به جان خریده بودند. بسیاری از آنها هم بهدروغ خودشان را مسیحی یا همجنسگرا معرفی میکنند که با درخواست پناهندگیشان موافقت شود. من یک خبرنگارم. میبینم و مینویسم. میدانم که نباید قضاوتشان کنم. اما بهنظرم تا جان انسانی در خطر نباشد، نباید خانوادهاش را در چنین وضعیتی قرار دهد. باید از نزدیک ببینید تا منظورم را از وضعیتی که میگویم درک کنید.»
به او گفتم واقعاً نباید قضاوتشان کرد. حق هر انسانی است که زندگی بهتری برای خودش بسازد. فقط آدمهایی که کمی پول و شرایط قانونی رفتن را دارند، باید بروند؟ پس آن کسی که پول ندارد، حق زندگی بهتر را ندارد؟ حتی خدا هم به پیامبرانش وقتی به تنگ آمدند، گفت که هجرت کنید. کسی که قدم به این راه میگذارد، میداند که ممکن است هرگز به مقصد نرسد، اما در رؤیای کسانی که سرنوشت خود را به دست اقیانوس، یک کشتی ناامن و چند قاچاقچی میدهند، رؤیای رسیدن به بهشت است. خیالِ رسیدن به بهشتی در گوشهٔ دیگر دنیا، و رهاشدن از جهنمی که نامش وطن است. وطن، جایی است که انسان در آن آرام بگیرد.